زلزله
اينهفته با عزيز و عمه و عمو مسعود كيلان بوديم، شام رو كه خورديم و بعدشم نشستيم به گپ و گفتگو و ديگه براي خوابيدن آماده شديم. تقريبا همه توي اطاق هاي خودشون مستقر بودن كه يه دفعه مامان صداي مهيبي شنيد و بابا هم در جا گفت زلزله، زود همه از اطاق ها اومديم بيرون فقط بابا و عمه مريم و عمو لرزش رو احساس كرده بودن، بر خلاف دفعات پيش كه زلزله ميومد و مامان مونا خيلي ميترسيد ايندفعه اصلا نترسيد البته شايد به خاطر اينه كه انقدر كرونا تن و بدن مامان رو لرزونده بود ديگه زلزله بهش اثر نكرده بود، عمو اينا و عمه اينا يه ساعتي رو تو ماشين توي حياط نشستن و بعد ديگه اومدن تو ويلا و همه با هم طبقه پايين خوابيديم ، چندين بار پس لرزه هم اوم...