اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

زلزله

اينهفته با عزيز و عمه و عمو مسعود كيلان بوديم، شام رو كه خورديم و بعدشم نشستيم به گپ و گفتگو و ديگه براي خوابيدن آماده شديم. تقريبا همه توي اطاق هاي خودشون مستقر بودن كه يه دفعه مامان صداي مهيبي شنيد و بابا هم در جا گفت زلزله، زود همه از اطاق ها اومديم بيرون فقط بابا و عمه مريم و عمو  لرزش رو احساس كرده بودن، بر خلاف دفعات پيش كه زلزله ميومد و مامان مونا خيلي ميترسيد ايندفعه اصلا نترسيد البته شايد به خاطر اينه كه انقدر كرونا تن و بدن مامان رو لرزونده بود ديگه زلزله بهش اثر نكرده بود، عمو اينا و عمه اينا يه ساعتي رو تو ماشين توي حياط نشستن و بعد ديگه اومدن تو ويلا و همه با هم طبقه پايين خوابيديم ، چندين بار پس لرزه هم اوم...
18 ارديبهشت 1399

مهربون من

امروز مامان مونا از صبح بي قرار بود، به خاطر اينكه زندايي مينا بايد برونوسكوپي ريه ميشد ، زندايي مينا متاسفانه تو ريش يه توده هست و بايد ازش نمونه برداري كنن تا بفهمن كه توده سرطاني هست يا نه، دكتر گفته كه اگه نتونن نمونه برداري رو انجام بدن مجبورن قفسه سينه رو باز كنن كه يه عمل فوق العاده سخت و پيچيده اي هست، بهت گفتم اميرعلي امروز براي زندايي مينا دعا كن. شما چند وقته علاقه پيدا كردي به ديدن برنامه هاي شبكه پويا. تو اين شبكه هم مسائل ديني زياد آموزش داده ميشه ، خلاصه يه مسابقه اي اين شبكه گذاشته كه زير آسمون اذان بگيد و براي برنامه ارسال كنيد، شما هم روزي ده دفعه ميري تو بالكن و اذان ميگي و مامان مونا هم ازت فيلم ميگيره، امروز تا بهت...
16 ارديبهشت 1399

واكسن

براي تكميل مدارك مدرسه بايد واكسن سه گانه ميزدي تا توي كارت واكسيناسيون ثبت ميشد،  صبح مامان حمومت كرد و بهت شربت استامينيفن دادش بابا محمد اومد سه نفري رفتيم كلنيك بيمارستان مهراد.  چون جاي پارك نبود مامان نشست تو ماشين و با بابا محمد رفتي مثل يه پسر قهرمان واكسنت رو زدي و اومدي فقط دستت رو تكون نميدادي و ميگفتي ميسوزه ، بعدم بابا بهت قول داده بود پسر خوبي باشه برات اسباب بازي ميخره كه باهات رفتيم مغازه و دو تا اسباب بازي برداشتي. به مامان فرخ هم زنگ زدي و اسباب بازي هات رو نشونش دادي اونم گفت حالا چرا دو تا برداشتي ؟ شما هم گفتي آخه آقاي فروشنده دو تا ميفروخت كمتر نميفروخت 😂😂😂😂 فداي اون زبونت انقدر قشنگ حرف زدي كه مامان ...
10 ارديبهشت 1399

ثبت نام مدرسه

همچنان پيش دبستاني تعطيله و شما هم تو خونه و مامان مونا خودش درسهاي پيش دبستاني رو باهات تمرين ميكنه، قبل از داستان كرونا مامان مونا چند تا مدرسه رفته بود ديده بود و حسابي در موردشون تحقيق كرده بود. تصميم داشتم مدرسه آقاي فائق رو هم از نزديك ببينم كه كرونا اومد و مدرسه ها تعطيل شد.  با بابا محمد تصميم گرفتيم كه مدرسه نزديك خونه ثبت نامت كنيم تا بعد مسافت نداشته باشيم چون مدرسه آقاي فائق از مهدكودكي كه ميرفتي هم دورتر هست، ولي خوب چون مهد صبح ديرتر ميرفتي توي ترافيك نميمونديم ولي فكر اينو كرديم كه براي صبح كه ساعت ٧:٣٠ بايد مدرسه باشي وقتي مدرسه دور باشه بايد صبح خيلي زود بيدار بشي و اين خيلي سخته، خلاصه امروز ٣ نفري رفت...
7 ارديبهشت 1399
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد